حکایت جانباز دماوندی که چند روز از عمرش را در سردخانه شهدا گذراند/ وقتی تقدیر این باشد که در دنیا بمانی

تا به حال به حس فردی که داخل کشوی سردخانه انتظار شستشو در غسالخانه و تدفین را دارد اندیشیده‌اید؟ حتی تصورش بسیار دردآور است؛ حال به احساس فردی فکر کنید که در قفسه سردخانه قرار دارد و ناگهان بخار روی کاور نشان از بازگشت او به زندگی داشته باشد.

به گزارش تاررود، در این روزها، بر آن شدیم که سری به جانباز هشت سال دفاع مقدس بزنیم؛ سردار جبهه‌ها، مجید قاسمی.

سردار مجید قاسمی در این دیدار و گفتگو با خبرنگار ما به معرفی خود پرداخت و اظهار کرد: من متولد تهران هستم؛ در سال ۶۰ راهی جبهه‌های حق علیه باطل شدم و در عملیات‌های بیت‌المقدس، کربلای ۴، والفجر ۸، فاو و کانی‌مانگا، بارها دچار مجروحیت شدم؛ اما بنابر اعتقادات، عقب‌نشینی نکرده و به مبارزه خود ادامه دادم.

وی افزود: در آن زمان، مادرم برای رزمندگان جبهه غذا و آذوقه فراهم می‌کرد؛ برادرم اسماعیل نیز به درجه رفیع شهادت نائل گردیده بود و یکی دیگر از برادرانم در زندان‌های بعثی اسیر بود؛ اما آموخته بود که در قبال خون شهدا و ایثارگران و پیام رهبری، مسئولیت خطیری دارد.

سردار جبهه که در بیشتر عملیات‌ها مسئول محور بود، به بیان خاطراتی از آن روزها پرداخت و گفت: در یک عملیات، پدافند ما پشت توپ‌خانه عراق افتاد و در آنجا، با اصابت گلوله به ناحیه کمر مجروح شدم؛ بعد از اصابت گلوله توان راه رفتن نداشتم به صورت سینه‌خیز حرکت کردم تا به محور خودی رسیدم به داخل کانال افتادم. تعدادی از مجروحان دماوندی آنجا حضور داشتند و محسن کوهکرد من را شناخت؛ پس از این که از داخل کانال بلند شدم، توپی به فاصله ۶ متری ما اصابت کرد و به این ترتیب دو بار مورد اصابت ترکش قرار گرفتم.

قاسمی اینگونه ادامه داد: پس از این که کاملاً بیهوش شدم، توسط یکی از هم‌رزمان به داخل خودروی حمل شهدا منتقل شده و به بیمارستان فاطمه زهرا در نزدیکی خرمشهر انتقال داده شدم؛ در این میان به علت عدم هوشیاری و خونریزی زیاد، پزشکان متوجه شهادت من شدند و بدنم را به سردخانه معراج شهدا انتقال دادند.

پس از چندین روز که مصادف با چهلمین روز شهادت برادرم اسماعیل بود، دایی بنده که برای تحویل جسد به معراج شهدا آمده بود، ناگهان متوجه بخار روی کاوری که جسم من داخلش بود شد و به این ترتیب، سریعاً مرا به بیمارستان امام خمینی (ره) اعزام کردند.

وی در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: برای من پرونده شهادت تشکیل داده بودند که‌ای کاش به درجه شهادت نائل می‌شدم. پس از آن هم ۶ ماه در بیمارستان بستری بودم.

پس از پایان این دیدار، این موضوع فکر من را درگیر می‌کند که حتی برگی بی‌اذن پروردگار بر روی زمین نمی‌افتد.

گزارش: شمیم علاءالدینی

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن